سلام.من دختری 24 ساله هستم.وتو زمینه تحصیل موفق بودم همش واحتمالا امسال ارشد تهران قبول میشم..اما همیشه ذهنی اشفته دارمو از زندگیم لذت نمیبرم.توزندگیم طوری رفتار کردم که همه ازم راضی بودنو تو خانواده ارزش خاصی واسم قائلن.دبیرستانی که بودم ناخوداگاه علاقه خاصی به پسرداییم پیداکردم اما هیچوقت با کسی راجبش حرف نزدموبعد2و3سال خودم از خدا خاستم این عشقو ازدلم ببره چون فرهنگشون به ما نمیخورد و میدونستم تمام امید مادرم منم ونمیتونستم سرشو پایین بیارم.و واقعانم اینطور شد.اون دورانی که عاشق بودم از ته وجودم عشقو تجربه کردم.بعدش واسه کنکور اماده شدمو بارتبه عالی دانشگاه دولتی مهندسی قبول شدم.من تو زندگیم کم سختی نکشیده بودم.پدرم تاکسی داشتوبعدش امتیازشو فروختو اومد خونه و درگیر کارای جزیی شد.درحالی که ما بزرگتر شده بودیمو بیشتر نیاز به پول داشتیم.واسه همین مادرم سخت باهاش کارمیکرد.من همش بخاطرشون غصه میخوردم.وقتی وارد دانشگاه شدم چند ماه بعدش یکی از همکلاسیام گفت که بهم علاقه مند شده من زیاد ازش خوشم نمیومد.چون همش توذهنم همسرمو خوشتیپ و..تصور میکردم.اما اون ریزمیزه بودوکمی تپل.دخترای کلاسمون همه ازش تعریف میکردن.واقعانم باادب وخوش اخلاقو زرنگ بود.شنیده بودم خونواده تحصیل کرده ایم داره.یه مدت گذشت من از اینکه دوسم داره وهمش هوامو داره وحواسش به منه تو دلم خوشحال بودم.بچه هام هی منو اذیت میکردن ویجورایی تشویقم میکردن.تااینکه شمارمو از لیست اردو برداشتو بهم پیام داد.از کم شروع شد تااینکه دوست شدیم اما من دلم 100%مطمئن نبود.اون خیلی مهربون وباادب و پاک بود.اما گاهی وقتا واسه کوتاهی قدش دلم میگرفت.استخاره کردم که چیکارکنم دیدم گفت پره خیروبرکته ادامه بده.ومن ادامه دادم.اون بعد فارق التحصیلی یه ضرب رفت ارشد.بهم گفت پشتتم تا بیارمت تهران.واقعا پشتم بودو باهمه وجودش هوامو داشت تا مشکلات زندگیم روم اثرنذاره ورتبم توپ شد.اما هر چند وقت یبار دلم سرد میشه وباهاش سرد رفتار میکنم.دلم میسوزه اما دست خودم نیست.بخدا من بدوسواستفاده گر نیستم بااینکه دلم قرص نبودهیچوقت تواین چندسال اجازه ندادم کسی وارد زندگیم شه.وقتی بادوستام میریم بیرون دلم میخواست همسر منم مثل واسه اونا خوشقیافه باشه وحصرت میخورم.اونا جلو ما شادوشنگولن ولی من دلم ناراحته.اصلانمیدونم چیکارکنم.همه ویزگی هاشو دوست دارم اما..اون خیلی دوسم داره.اما من اندازه اون نه.میترسم کسی توزندگیم مثه اون نباشه واسم از اینورم..گاهی به این همه عشقی که بهم داره حسودیم میشه.اخه من چراندارم.من به حرف مردمم خیلی توجه میکنم.هی میگم اگه باهاش ازدواج کنم فلانی نگه چرا قدش بلند نیستو..خواهشا مثه یه خواهر یا برادر کمکم کنید.ببخشید طولانی شد.